دلنوشته ای بیاد نوزادان بی زبان
امروز نیز مثل روزهای گذشته با دستان گرم مادرم از خواب بیدار شدم. ولی نمی دانم که چرا مثل روزهای گذشته او نمی خندید و چشمانش پر از اشک بود. با خودم گفتم شاید دیشب نیز مثل شب های گذشته که من و برادرم خواب بودیم، باز با خود و دردهایش تا پاسی از شب خلوت کرده بود . وقتی مرا از روی تخت برداشت،لرزش دستهایش را بخوبی احساس کردم. دوباره برای تسکین نگرانی خودم،گفتم شاید اثرات عصبی بی خوابی های شبانه است. طوری با من رفتار میکرد که اینگار با هم غریبه ایم. نه با احساس خاص مادرانه مرا در آغوش می گرفت و نه موهای سیاهم را نوازش می کرد. دیگر مثل روز برایم روشن شد که این مادر،مادردیروز من نیست. بعد از بیدار شدن برادرم،مادر با او نیز خوب نبود و مرتب از او بهانه می گرفت و سرش داد می کشید.خیلی میخواستم با مادرم درد و دل کنم. چرا که دختر رازدار و مرهم اسرار و زخم های مادر است. چه کنم که هنوز نعمت بزرگ "سخن گفتن" از طرف شخصی که مادرم مرتب او را "خدا" صدا میکرد به من داده نشده بود.چند ساعت بعد که من و برادرم اصلا انتظارش را نمی کشیدیم،مادرم مرا در آغوش گرفت و دست برادرم را به دست خود، آماده شدیم برای رفتن به بیرون از خانه. برادرم پرسید مادر کجا میریم هوا کم کم دارد تاریک می شود. مادرم گفت: پسرم نگران نباش میرویم پیش "خدا" او از هر سه تایمان مراقبت می کند. همین که برادرم داشت گریه می کرد از خانه بیرون رفتیم. من تا اسم "خدا" رو شنیدم خیلی خوشحال شدم چون خیلی وقت منتظر بودم تا او را ببینم و ازش بخواهم تا کاری کند که من بتوانم "حرف" بزنم. در این لحظه به مادرم نگاه کردم و لبخند زدم ولی اشک چشمهای او لب های خشک شده مرا خیس کرد چون داشتیم می رفتیم پیش "خدا" این حرکت و رفتار مادرم مرا زیاد به خود مشغول نکرد. بعد از چند ساعت شنیدم که مادرم به برادرم گفت: پسرم آماده باش بعد از چند دقیقه دیگر به اتفاق هم پیش "خدا" هستیم. برادرم گفت: مادر حال که میریم پیش "خدا" بذار باباهم بیاد چهارتایی بریم پیش "خدا". مادرم با گریه جواب داداشم را داد. بعد از اینکه گفتگوی مادرم با برادرم تمام شد، احساس کردم همه جای بدنم خیس شده و مادرم طوری مرا در آغوش خود فشار میدهد که یک آن احساس کردم، نمی تونم نفس بکشم. در این لحظه برادرم را دیدم که تلاش میکرد دستش رو از دست مادرم جدا کنه ولی مادرم چنان دستهای برادرم را فشار میداد که امکان رهایی اش وجود نداشت. بعد از چند ثانیه چشمهای من مثل روزهایی که مادرم برایم لالایی میخواند،سنگین شد وبه خواب رفتم. وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم که در آغوش مادرم هستم و او در حال عوض کردن لباس های خیس من و برادرم است. در همین لحظه صدایی شنیدم که گفت: دختر زیبای من در دل چه آرزو داری؟ من که با شنیدن این صدا ترسیده بودم و دستهایم را دور گردن مادرم به هم فشار میدادم به مادرم نگاه کردم. مادرم با چهره آرام و خندان به من گفت: دخترم نترس این صدای همان شخصی است که میخواستی او را ببینی و ازش بخواهی که کاری کنه تا تو بتونی "حرف" بزنی. دوباره آن صدا رو شنیدم که میگفت: دختر زیبای من بگو از من چه میخواهی؟ من گفتم: ای "خدا" مادرم همیشه از شما تعریف میکرد که مهربان هستی و کودکان رو دوست داری، لطفا کاری بکن که من بتوانم "حرف" بزنم تا یکبار هم که شده با زبان شیرین و کودکانه خودم از مادرم تشکر کنم. به یکبار احساس کردم که نیرویی از درون وجودم به من میگوید که ای دختر، داد بزن. به ناگاه فریاد زدم " مادر هرچند که نتوانستم مرهمی برای زخم های ندیده ات باشم ولی عاشقانه دوستت دارم".
بیاد تمامی مادران،کودکان و نوزادان بی زبان که به هردلیلی خاموش شدند. بخصوص نوزاده هفت ماه "بنیتا"